عیسی می آید
عيسی، اسير ايرانی، از اردوگاه اسارت عراقی ها می گريزد و به سمت مرز ايران حركت می كند. در بين راه نامه دخترش حنا را می خواند كه از او خواسته زودتر به ايران برگردد و او را با دختر به باغوحش و شهربازی ببرد. عيسي كه سخت مجروح شده، خود را تا لب مرزی آبی می رساند. سپس در كنار حنا و همسرش مرجان حاضر می شود و با عجله آنها را آماده سفر به تهران می كند. حنا كه پنج سال عيسی را نديده با او غريبی می كند. در بين راه، شعبده بازی به نام «صاحبسلام خدابنده» آنها را سوار اتومبيل خود می كند و در بين راه دائم به مرجان گوشزد می كند كه از عيسی فاصله بگيرد تا عيسی به خاطر عشق به او در رنج نباشد. آنها سرانجام به تهران می رسند. پس از آنكه مرجان و حنا در شهربازي خوابشان مي برد، صاحبسلطان، عيسی را كه دچار خون ريزی شديد شده با خود می برد. فردا صبح مرجان و حنا از خواب برمی خيزند و به رؤيای مشتركشان می انديشند، در حالی كه عيسی نيز در كنار رودخانه چشمانش را می گشايد.